سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] به سخنى که از دهان کسى برآید ، گمان بد بردنت نشاید ، چند که توانى آن را به نیک برگردانى . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :0
کل بازدید :3133
تعداد کل یاداشته ها : 7
103/9/9
8:6 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
باران[30]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
اسفند 90[1]
لوگوی دوستان
 

     دیروز داشتم یه مطلب راجع به نقش زن ومرد در خانواده می خوندم یه قسمتش نوشته بود:«تأمین هزینه های خانواده بر عهده ی مرد است وهیچ تکلیفی در این مورد بر عهده ی زن نیست؛این امر باعث می شودکه زن بدون   نگرانی ودغدغه ی کسب وکار به تربیت فرزندان مفید و درستکار بپردازد...»!!!

چه حرفا!!مگه میشه ؟! انصافا تو این دوره زمونه اگه فقط مرد کار کنه و زن بشینه تو خونه فرزندان مفید تربیت   کنه چی میشه؟؟!

 این حرفها درسته ولی مال وقتی بوده که هر کسی یه تکه زمین داشته،سالی یه بار یه کم گندم توش میکاشته چند ماه بعد هم دروش می کرده و واسه یک سال خانوادش نون میچخته؛نه مال حالا که باید کلی پول بدی یه نون بخری که نصفش سوخته نصفش هم خمیره...تازه بعد هم می فهمی ترکیباتش آرد ذرته و جوش شیرین ...!

 اون وقتها هر کسی تو خونش چند تا گاو وگوسفند ومرغ داشته؛سفره که پهن میشده توش نون بوده و چند تا تخم مرغ و یه کاسه شیر و... .حالا چی؟! باید برای خرید یه شیر کل محله رو بگردی ،اگه پیدا کردی کلی پول بدی واسه کمتر از یه لیتر شیر،اونم تازه شیر خشک وآب...!

 میری تخم مرغ میخری چقدر...میاری خونه تو تابه میشکنی،یهو پف میکنه میاد بالا...انگار وانیل توشه!!!    امروز اگه تو سفره اون چیزایی که قدیما با لذت دور هم میخوردن توسفره بذاری بقیه یه کم نگات میکنن،بعد میپرسن:شام چی داریم؟؟!

 یا مثلا اون موقع ها از لیف خرما یه جفت کفش میبافتن چند سال میپوشیدنش.حالا میری یه جفت کفش گرون میخری طرف میگه :جنسش عالیه ودوختشم حرف نداره و مجهز به سیستم تهویه هواست...چند روز اول میمونی تو کف سیستم تهویه هواش ،ولی بعد از یه هفته تهویه ش باز میشه و شصتت ازش میزنه بیرون؛...دوباره روز از نو....!

 قدیما از پشم،کتون یا پنبه یه لباس می دوختن بیشتر از خودشون عمر می کرد...!اما حالا میری با چه قیمتی لباس میخری،پرو میکنی مطمئن میشی اندازته...بار اول که شستیش میشه اندازه ی خواهر کوچیکت...!

با این اوضاع اگه فقط مرد کار کنه و مادر از صبح تا شب بشینه کنار بچش و از درستکاری و محاسن اخلاقی و...براش حرف بزنه و مثلا تربیتش کنه چی میشه؟؟!

  تا بچه ست جواب میده؛مثلا سوار اتوبوس میشه وکلی هم خوشحاله که بزرگه و میتونه از این ور به اون ورش بدوه و تا میرسین یه دل سیر شیطنت کنه... ولی وقتی بزرگتر شد،یه ماشین مدل بالا که ازجلوش رد شد،بادش...همه ی حرفهای مامانو با خودش میبره... .

 یه روز که بره خونه ی دوستش و ببینه مدل کامپیوترش از اون بالاتره یا پلی استیشنش از اون گرون تره ؛دیگه نمیگه مامان دستت درد نکنه که صبح تا شب پیش من بودی من را من را به فرد مفیدی برای جامعه تبدیل میکردی ...! میگه:فلانی رو دیدی چه لباسایی چوشیده بود؟ ماشینشونو دیدی؟ مامانش مهندسه ها!! بعد روت میشه بگی منم تمام عمرم را به نقش مقدس خانه داری مشغول بودم ؟!؟؟؟

 وقتی برای تولدش یه دوچرخه ی شیک خریدی،دیگه یادش میره چند بار ازت خواسته ببریش پارک و تو باید میرفتی سر کار... .

 تازه مگه نمیشه هم سر کار رفت و هم بچه تربیت کرد؟؟؟ تازه اینطوری میتونی بچه تو بهتر و اجتماعی تر تربیت کنی...درسته بچه تا 7-8 سالگی سختشه ولی وقتی خواست اولین فرم مشخصاتشو پر کنه وقتی واسه پر کردن قسمت شغل مادر بگه مامانم مهندسه،معلمه،خیاطه یا هر شغل خوبه دیگه،خیلی بیشتر به مادرش افتخار میکنه تا وقتی که ندونه تو اون قست چی باید بنویسه ...!

 البته همه چیز پول نیست باید برای خانواده هم وقت گذاشت؛ اینم بگم که منظورم مامانهای خودمون نیست ها!!(بالاخره زمان اونا خیلی چیزا فرق داشته)من منظورم خودمونیم؛سعی کنیم برای بچه ها مون مامان های خونه داری نباشیم...***

 

 

*باران*   


  
  

       کوله بارم بر دوش،

           سفری  باید رفت،
           سفری بی همراه،

           گم شدن تا ته تنهایی محض،

           یار تنهایی من با من گفت:

           هر کجا لرزیدی،

           از سفرترسیدی،

           تو بگو، از ته دل

                           من خدا را دارم...


  
  

دل‌ من محکمه ایست

که به من می‌گوید:

همه را دوست بدار،

به همه خوبی‌ کن،

و اگر بد دیدی،


دل‌ به دریای محبت

بزن و بخشش کن


91/1/16::: 3:45 ع
نظر()
  
  

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت

تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد)

آسمان و زمین را به هم ریخت!(فرشته سکوت کرد)

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)

به پرو پای فرشته پیچید!(فرشته سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)

دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!

این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت: بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!

لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کاری می‌توان کرد...؟

فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند! می‌ترسید راه برود! نکند قطره‌ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد و می‌تواند...

او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی ‌را به دست نیاورد، اما... اما در همان یک روز روی چمن‌ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن‌هایی که نمی‌شناختنش سلام کرد و برای آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.
www.asriran.com


  
  

 

استادی درشروع کلاس درس, لیوانی پرازآب به دست گرفت.آن رابالاگرفت که همه ببینندبعدازشاگردان پرسید:به نظرشماوزن این لیوان چقدراست؟ شاگردان جواب دادند50گرم.100گرم.150گرم...

 استادگفت:من بدون وزن کردن نمیدانم دقیقاوزنش چقدراست.اماسوال من این است:اگرمن این لیوان آب راچنددقیقه همینطورنگه دارم چه اتفاقی خواهدافتاد؟

شاگردان گفتند:هیچ اتفاقی نمی افتد.

استادپرسید:اگریک ساعت همینطورنگه دارم چه اتفاقی می افتد؟یکی ازشاگردان گفت:دستتان کم کم درد میگیرد.استادگفت:حق باتوست.حالااگریک روزتمام آن رانگه دارم چه؟ 

  شاگرددیگری جسارتاگفت:دستتان بی حس میشود.عضلات به شدت تحت فشارقرارمیگیرندوفلج میشوندومطمعناکارتان به بیمارستان خواهدکشید.همه شاگردان خندیدند.

استادگفت:خیلی خوب است ولی دراین مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟شاگردان جواب دادندنه.

پس چه چیزباعث دردوفشارروی عضلات میشود؟درعوض من چه بایدبکنم؟ 

شاگردان گیج شدند,یکی ازآنهاگفت:لیوان رازمین بگذارید.استادگفت:دقیقامشکلات زندگی هم مثل همین است . 

اگرآنهاراچنددقیقه درذهنتان نگه داریداشکالی ندارد.اگرمدت طولانی تری به آنهافکرکنیدبه دردخواهندآمد. 

اگربیشترازآن نگهشان داریدفلجتان میکنندودیگرقادربه انجام کاری نخواهیدبود.فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.

امامهم ترآن است که درپایان هرروزوپیش ازخواب آنهارازمین بگذارید. 

به این ترتیب تحت فشارقرارنمیگیرید.وهرروزصبح سرحال وقوی بیدارمیشویدوقادرخواهیدبودازعهده هرمساله وچالشی که برایتان پیش می آیدبرآیید. 

دوست من لیوان آب راهمین امروززمین بگذار.

زندگی همین است................

 


91/1/13::: 9:58 ع
نظر()
  
  
   1   2      >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ سلام خدمت همه ی دوستان...عید همتون مبارک***شاد باشید***